dar morede eshgham maryam

dar morede eshgham maryam

درمورد عشقم مریم جان

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان


امکانات

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 193
بازدید ماه : 383
بازدید کل : 114949
تعداد مطالب : 240
تعداد نظرات : 86
تعداد آنلاین : 1


چرا عشق کوره؟

چرا عشق کور است!؟
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود
، فضيلتها و تباهيها دور هم جمع شدند؛ خسته تر و کسل تر از هميشه!
ناگهان ذکاوت ايستاد و گفت بياييد يک بازي بکنيم مثلآ قايم باشک!
همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد من چشم مي گذارم! و از آنجايي که هيچکس نمي خواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد!
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع کرد به شمردن: يک...دو...سه
همه رفتند تا جايي پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد!
خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد!
اصالت در ميان ابرها مخفي گشت!
هوس به مرکز زمين رفت.
دروغ گفت زير سنگي پنهان مي شوم اما به ته دريارفت!
طمع داخل کيسه اي که خودش دوخته بود پنهان شد!
و ديوانگي مشغول شمردن بود:
هفتادونه...هشتاد...هشتادويک
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد! و جاي تعجب نيست چون همه مي دانيم پنهان کردن عشق مشکل است!
در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد:
نودوپنج...نودوشش...نودوهفت...
هنگامي که ديوانگي به صد رسيد، عشق پريد و در يک بوته گل رز پنهان شد.
ديوانگي فرياد زد:
دارم ميام دارم ميام .
و اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود! زيرا تنبلي تنبلي اش آمده بود که جايي پنهان شود!!
و لطافت رايافت که به شاخ ماه آويزان بود.
دروغ ته درياچه
هوس در مرکز زمين
...
يکي يکي همه را پيدا کرد.
به جز عشق!
او از يافتن عشق نااميد شده بود.
حسادت در گوشهايش زمزمه کرد :
تو بايد عشق را پيدا کني و او پشت بوته گل رز است!
ديوانگي شاخه اي چنگک مانند را از درختي کند و با شدت وهيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو کردو دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد.
عشق از پشت بوته بيرون آمد.با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.
اوکور شده بود!
ديوانگي گفت:
من چه کردم من چه کردم چگونه مي توانم تو را درمان کنم.
عشق جواب داد تو نمي تواني مرا درمان کني اما اگر مي خواهي کاري بکني راهنماي من شو!!!
و اينگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگي همواره در کنار اوست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: حسن ج تاريخ: 20 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

آواز پـرنـدگان مهـاجـر را بـدرقـه راهـت می کنـم تـا بدانی همیشـه منتظر آمدنت می مـانـم به وبلاگ خودتون خوش آمدید نوشته های عاشقانه من تقدیم به بهترینم مریم جان...

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب


© All Rights Reserved to ashegam.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com